بدون عنوان
سلااااام
واقعا دلم واسه اینجا و همه دوستام تنگ شده بود،بعد از دو ماه بالاخره سرم خلوت شد و اومدم ک بنویسم
چند روزی از برگشتمون از مسافرت میگذشت ک بهمون خبر دادن شوهر خاله همسری فوت کرده (همون خاله ک باهم مسافرت رفته بودیم) بنده خدا ایست قلبی کرده بود ،رفتیم اصفهان و اوردیمشون شهر خودمون ،خلاصه اینکه کل خانوادش اومدن اینجا و نشستن طبقه پایین خونمون ، دیروز مراسم 40 خدابیامرزو گرفتیم و این شد ک الان سرم خلوت تر شدو اومدم سراغ خونم
از احوالاتم بگم ک حقیقتش نتونستم اونجور ک میخوام بی خیالش بشمو بهش فکر نکنم ولی بازم خییلی نسبت ب قبل بهترم
یکی از دوستام بعد از 13سال و چند تا ivf ناموفق بالاخره تو آخرین عملش آزش مثبت میشه تا اینکه چند شب پیش شنیدم تو چهارماهگی نی نیش سقط شده ،کلی ناراحت شدمو گریه کردم ،خدا میدونه الان چه حالی داره،یه آن ب یاد سوریو مرضیه افتادم فقط میگم خدا بهشون صبر بده (البته ان شاءالله این دفه نی نیه مرضیه سالمو سلامت میاد تو بغلش)
کلی حرف واسه نوشتن داشتم ک همشو فراموش کردم ،مدتیه ک خییییلی فراموشی میاد سراغم باید یه راه چاره پیدا کنم
اینم بگم ک فعلا درمانی انجام نمیدم تا ببینم خدا چی میخواد
دوست جونیااااااااااااااااااااااااااااااا خییییییییییلی دوستون دارم ،میبوسمتون