بدون عنوان
سلام دوستان و همراهان همیشگی
وای که امروز چه غوغایی تو دلم بود اصلا خودمم نمیدونستم چمه ، هوای دلم بد جور ابری بود و مدام اشک توی چشمام جمع میشد صبح یکی از دوستام بهم پیام داد که بریم مراسم شیرخوارگان که منم گفتم نمیام و کمر دردمو بهونه کردم ، البته همچون بهونه ایی هم نبود آخه واقعا کمر درد بودمدلیل اصلیشم این بود که حال نگاه ها و حرفهای مردمو نداشتم خییییییییییییییلی دلم میخواست که منم با نی نیم برم ولی نشد دیگهدیشب خونه مامان جونم خوابیدم و صبح باهم از تی وی مراسم شیرخوارگانو دیدیم خیییییییییییییییییییلی جلوی خودمو گرفتم تا گریه نکنم ولی نشد دلم واسه مامان مهربونم میسوزه که داره به خاطر من زجر میکشه و میبینم که به خاطر من ناراحتهفکر میکنه من متوجه نمیشم ولی واقعا میفهمم که داره به خاطر من خم میشه
خدا جونم به خاطر دل من نه ، به خاطر دل پاک همسری هم نه ولی تورو به طفل 6 ماهه رباب قسمت میدم به خاطر دل نازک مادرم به منو همه چشم انتظارها فرزند سالمو صالح بده(آمین)